وقت خودشو با حرفای بچه گانه که ما میزنیم تلف کنه شاید هم هیچ کدوم از بچه های کلاس نتوسته بودن نظرشو جلب کنن.بعد از ناهار زیاد نشستیم هوا داشت کم کم سرد میشد و ما هم مجهز نبودیم.ب.ر باز هم مثل برگشت سر گروه ما بود و ما به صورت خطی و مارپیچی از دامنه ها پایین میومدیم.ساعت ۱۷ بود که رسیدیم به دامنه های پایین کوه.هر کسی قرار بود چیزی دستش بگیره و با خودش ببره و مال من هم شده بود زیر اندازی که روش نشسته بودیم.انگار برای چند لحظه ای غم دنیا رو فراموش کرده بود و راحت توی این دامنه ها میدوید.ر.ج دوست مظلوم و معصوم من بود که راحت مثل آدمی که از زندان آزاد شده باشه و غماهشو فراموش کرده باشه بین دامنها تند تند راه میرفت.من خسته بودم از تموم نشدن راه آزرده.نمیدونستم انگار حال عجیبی داشتم.یه جورایی اصلاً حوصله ادامه راه نداشتم آخه کفشام برای کوه مناسب نبود و خستگی هم مزید بر این میشد که…بله خستگی و یه کمی سهل انگاری باعث شد که من زیراندازی که دستم بود رو بندازم طرف ب.ر و بعد از بالای دامنه شیب دار کوه بدوم به سمت پایین.من دویدم و هر لحظه سرعت من بیشتر میشد ب.ر دستشو دراز کرد تا شاید بتونه که منو نگه داره اما بعد حتماً کمی با خوش فکر کرد و گفت اگه من بخواهم بگیرمش خودم باهاش پرت میشم پائین.از اون که رد شدم دیگه گفتم که امپراطور باید با همه چی خداحافظی کنی با پدرت، با مادرت، با داداش کوچولوت که همین الان منتظرت، با خاله ات که چقدر باهاش راحت بودی، با دوستات که اولین بار بود با هم میومدین بیرون، با داسنشگاه و وبلاگ و با اون کسی که دوستش داشتی و اون هیچ وقت تو رو دوست نداشته. و تنها چند ثانیه فاصله بود بین مرگ و زندگی اما من نمردم از کوه پایئن تر نیفتادم و به طرز معجزه آسای بین دو تا سنگ گیر کردم.اون موقع هنوز بدنم گرم بود و تازه میخواستم که راهو ادامه بدم که س.ن از پشتم فریاد زد بشین و من نشستم و دیگر هیچ.اکنون یک هفته یک روزگذشته و من با دستها و پاهای بخیه شده هنوز به زندگی ادامه میدهم.اما اینا مهم نیست،مهم این بود که من فهمیدم خدا هنوز منو فراموش نکرده و به من توجه داره.
خواندن بعدی
به نظر خودم یه مطلب جالب بود که توصیه میکنم شما هم برید و بخونیدش.همین!کتابداری علم میان رشته ای