یکی بود، یکی نبود، یه ماسکی بود توی کشو، به دور از هر چی بلبشو. نه بهش سر میزدن، نه روی صورت میزدن. بیچاره همش تنها بود، تنها کسش خدا بود.
خدا دلش سوخت براش، نشست پای نالههاش. پرسید ازش چیکار کنم برات؟ چیه سقف آرزوهات؟
ماسکه گفت: «کشو که جای من نیست، کار من آه و غم نیست، من دشمن ویروسام، دوست خوب مریضام!»
خدا یه دست گذاشت به چونهاش، رفت و اومد تو خونهاش، یه دست گذاشت به چونهاش، رفت و اومد تو خونهاش…
فردا که شد از چین خبر آوردن، آدمای چینی حسابی بد آوردن. شاه جدید اومده؟! تیمور یا چنگیز باز اومده؟؟ خدا به ماسکه ندا داد، پیغامشو زود و سریع، بی صدا داد. گفت «یه ویروس که تاج داره، کار با مزاج داره، بلای جون آدماست، اسمش کروناست».
ماسکه دلش شاد شد، گل از گلش باز شد. اومدن بهش سر زدن، بازش کردن، روی صورت زدن. بعضیا روش عینک زدن، به دوستاشون با ماسک چشمک زدن!
خلاصه چند ماه گذشت، قرنطینه بود اما، با ماسکای فیلتردار و ساده و راهراه گذشت.
آدما رفتن پیش خدا شکایت، گفتن «نمیبینی نون نداریم؟ نمیبینی هر کیه، هر کیه، قانونیام نداریم؟ نمیبینی توسریخوریم، زبون نداریم؟ بسه خدا ما دیگه جون نداریم، ما دیگه جون نداریم.»
خدا گفت وایسید هوا گرم شه، اصلا اینقدر بگید تا دندهتون نرم شه!!!
آدما لج کردن، ماسکا رو برنداشتن ولی کج کردن! ماسکه بهش برخورده بود، تیپش به هم خورده بود.
ماسکه شنیده بود واکسن داره ساخته میشه، مغرود بود ولی میدونست که بالاخره از روی صورت انداخته میشه.