امروز درد دستم بیشتر شد. به قول اصفهانیها مچهای دستانم زُقزُق میکرد و البته زانوهایم هم چندان تعریفی نداشتند.
مامان برای نهار باقالیروغن درست کرد. ممکن است اسمش برای شما عجیب باشد، اما خوردنش کاملا عادی و معمولی است. این یک غذای عربی است و در خاندان عبودیتها جایگاه ویژهای دارد. مرحوم پدربزرگم هم از عاشقان همین غذا بود.
پدر جان بالاخره داد رضایت داد ماسک دستدوزی که از داروخانه خریده بود را بعد از چند بار استفاده دور بیندازید. خودش هم میداند این ماسکهای مسخره جلوی هیچ چیزی را نمیگیرند.
عماد افال استودیو رو دانلود کرده و حسابی سرش را کرده توی کامپیوتر. چند هفته پیش هم با یک اکستنشن کروم موزیک ساخته بود. قبل از اینها هم با اپهای موبایل آهنگسازی میکرد. حالا چرا آدمی با این علائق باید در هنرستان حسابداری بخواند معلوم نیست؟!
دختر عمهام که با خانوادهاش اصفهان زندگی میکنند اعلام کردند که میخواهند به مزرعه بروند. مزرعه واقعا یک زمین کشاورزی متعلق به شوهر دخترعمه من است که فک و فامیل اصفهانی ما معمولا سیزده را آنجا در میکنند. امسال کسی سیزده را در نکرده بود و لابد الان میخواهند تلافی کنند.
این وسط بعضیها هم هستند که اصلا تفریح برایشان معنی ندارد. مثلا همین شاگرد سوپر مارکتی مجیدیه که این روزها در قالب پیک اجناس را به خانههای مردم میرساند. افغانستانی است و حتما عید نوروز هم اینجا بوده و تازه ماسک و دستکش هم نمیزند. یعنی امیدی به آینده ندارد؟ نمیدانم شاید هم دلش از جایی قرص است که من خبر ندارم.