من تا آنجایی که یادم میآید، حرص خوردهام، جوری که به غذا اینقدر علاقه نداشتهام. از خودم حرص خوردهام، از پدرم، از مادرم، از دوستانم، اصلا از هر چیزی که در این دنیا بوده و نبوده من حرص خوردهام.
مثلا وقتی روی لپتاپم خاک گرفته من از بیتوجهی خودم حرص خوردم. وقتی باید موسیقی را جدی بگیرم و نمیگیرم. وقتی این تن خسته استراحت میخواهد و من بیرحمانه به کار میگیرمش. وقتی که باید همراه باشم و نیستم و وقتی که نباید باشم و بیهوده میمانم.
اینها همهاش میشود حرص، فیزیک بدنم اگرچه انواع انرژیها وارد میشوند اما خروجی نهایی همیشه حرص است.
پدرم که زخم زبان میزند اگرچه مخاطبش مادرم است اما حرصش را من میخورم. وقتی برادرم فکر میکند میتواند یک شبه راه صد ساله برود حرصش را من میخورم. همسایه احمق شبها به پشتبام میرود و شعار میدهد، حرصش برای من است. مدیر شرکت مثل اسب میخندد و من به اندازه یک جنگل حرص میخورم.
خلاصه که عزیز من هر کجا که هستی بدان جهان من از اول تا آخرش سیاهی است. دلیلش همین حرصهایی است که خوردهام، نیمکره چپ و راست فرقی نمیکند، همین که دائم مغزم را حرام تحلیل رفتارهای این و آن کردهام، رنگی در جهانم نمانده.