از ۱۷ روز پیش تا الان چند بار برای مصاحبه استخدامی از خونه رفتم بیرون. دیگه نمیشه بهش گفت قرنطینه.
با مدیریت فشل جمهوری اسلامی تا زمانی که واکسن کرونا ساخته نشه، نمیشه به بیخطر بودن محیط بیرون اعتماد کرد. از دیروز رستورانها و کافیشاپها رو هم باز کردن و دلشون رو به فاصلهگذاری اجتماعی هوشمند! خوش کردند.
این فاصله گذاری گاهی تبعات تلخی هم داره. دخترهای مامانبزرگ تو همین دوران شیوع ویروس براش پرستار گرفتن. بعد از چند نوبت عوض شدن پرستار، یکی اومد پیشش که در واقع دزد بود نه پرستار.
چند تا گردبند، انگشتر و دستبند و حتی چند دست لباس مجلسی مامانبزرگ دیگه توی کمدش نیست. همه به پرستارش شک دارند. پلیس و دادسرا هم که در این ممکلت معلوم نیست چکار میکنند. خلاصه چندان امیدی به پیدا شدن طلاها وجود ندارد.
اما حال مامانبزرگ بهتر است. البته هنوز با آن روزهایی که از سر صبح پیج رادیو را باز میکرد و با ریختن ظرفهای شب قبل داخل سینک یک کنسرت حسابی راه میانداخت فاصله دارد. اما من دوست دارم باز به همان روزها برگردد، غر بزند و گیر بدهد اما حالش خوب باشد.
آدم باید حال خوبی داشته باشد، طلا و لباس هزار جور کوفت دیگر را میشود باز هم خرید. حسین، پسرعمهام که گفتند سکته کرده هنوز در بیمارستان بستری است. حسین با ارث پدری در خانه مجردی زندگی میکرد و کلی وسایل عجیب و غریب هم داشت.
اما حالا دکترها میگویند زخمی در پایش داشته که باید خیلی زودتر درمان میشده، حالا عفونت بیشتر شده و ممکن است مجبور شوند پایش را قطع کنند.
زندگی بدون پا وحشتناک است. اگر بدون پا بروی مصاحبه استخدامی، میگویند پس آن یکی پا چرا غایب است. همه میخواهند پایت باشند و تو دوست نداری انگشتنما شوی. ایران جهنم آدمهای بدون پا و بدون دست است.
ایران برای همه جهنم است، بعضیها بیشتر میسوزند و بعضیها در حال سوختناند اما حس نمیکنند.
به عماد گفتم برای یک شرکت که درباره بازیهای ویدیویی کار میکردند رزومه بفرستد. رزومه نداشت، تازه نشست طراحی کرد و در هر مرحله از من میپرسید که «اینجا رو چی بنویسم، سابقه کاری چیه؟». بهش گفتم هر کاری که تا الان انجام دادی رو بگو. بنویس فتوشاپ بلدی، با وردپرس کار میکنی، با افال استودیو آهنگ میسازی.
سال کنکور عماد با کرونا مصادف شده. احتمال کمی وجود داره که قبول بشه اما سال بعد دوباره میتونه شرکت کنه. البته مسئله عماد قبول شدن یا نشدن نیست، این بچه اصلا از حسابداری خوشش نمیاد.
حسابداری به بعضی از آدما بیشتر میاد. مثلا اونا که بعد از هر بار خرید دوباره میشنن قیمت تمام کالاها رو با ماشین حساب درمیارن، بعد توی یه دفتر مینویسن، آخر ماه که میشه همه اعداد رو با هم جمع میکنن و سر سال ترازنامه خانگی درست میکنند! این آدم خودِ بابا است.
در حالیکه مامان با کمی وسواس به ضدعفونی کردن کاغذهای خرید و فاکتورها اصرار دارد، بابا میگوید «اینها رو الکلی نکن، نوشتههاش پاک میشه، دیگه نمیشه حساب کرد» و این مشاجره در سه ماه گذشته دائما ادامه داشته است.
من احساس میکنم مامان بیشتر از بقیه ما از حضور کرونا سختی کشیده و ناراحت شده است. مامان یه کمی وسواس داشت و حالا با این مهمون ناخونده وسواسش بیشتر شده.
به هر حال ما دیگه توی قرنطینه نیستیم. بابا و عماد امروز رفتن اصفهان. من خودم هنوز برای مصاحبه به شرکتهای مختلف میرم. مامان هفتهای چند بار میره خونه مامانبزرگ و بخش دیگهای از فامیل رو اونجا میبینه. به عماد هم گفتن که احتمالا کلاسهای کنکور و امتحانهایی نهایی به صورت حضوری برگزار میشه.
ما دیگه نتونستیم تو قلعه امن بمونیم. کرونا پشت در بود،ماسک زدیم و دستکش پوشیدم و الکل رو در خشاب جیب شلوار کار گذاشتیم! و زدیم به دل روزمرگی که حسابی دلمون براش تنگ شده بود. الان چند روزه که داریم میجنگیم و امیدواریم اون ضعیفتر بشه و ما قویتر.