بابا کلید را در قفل چرخاند و در باز شد. با مامان رفته بودند عیادت مامانبزرگ، این دومین باری است که مامان قرنطینه را به خاطر مادرش ترک کرده است. من از اسفند تا حالا هیچ جایی مهمان نشدهام، البته اینکه از طرف کسی دعوت هم نشدهام بیتاثیر نیست.
برگشتم به اتاق و داشتم پست گذاشتن عماد روی وردپرس را میدیدم که تلفن زنگ خورد. مادربزرگم از اصفهان بود. بعد از فوت پدربزرگ او تنها شده، البته زن مقاومی است و تنهایی و حتی قرنطینه برایش چیز جدیدی نیست.
پدربزرگ من از این آدمهایی بود که دیگران را برای زیارت به مکه و سوریه میبردند. چند باری به مصر و لبنان هم رفته بود. در طول همه این سفرها مادربزرگم با چند بچه قد و نیم قد تنها بود و شاید ماهها از خانه بیرون هم نمیرفت.
این روزها وقتی زنگ میزند اول احوال ما را میپرسد و بعد از بابا درباره موجودی کارت بانکیاش می پرسد. پیامکهای خرید برای بابا ارسال میشوند. بابا نمیگذارد حسابش خالی شود البته پیرزن چندان خرجی هم ندارد.
اما امروز میخواست حرف دیگری بزند. «حسین ۳۱ ساله تن ماهی خورده و بعدش سکته کرده». همیشه دنیا کاری میکند که مزخرف بودنش را به تو ثابت کند، که تمام خوشبینیهایی که داری به گند کشیده شوند، که هر چه برای آینده رویا پروراندهای دود بشوند و بروند پی کارشان.