میگن گذر زمان فراموشی میاره. دیشب گفتم حسین، پسر عمهام سکته کرده و امشب انگار برام تبدیل شده به یه اتفاق عادی. نمیدونم ما تو جریان روزمرگی غرق شدیم یا حجم اتفاقات بد اینقدر زیاد شده که به این سرعت عادی میشن.
حسین زنده است ولی فعلا فلج شده. میخوان با ویلچر ببرنش بیمارستان. بابا به عمه منصوره میگفت «دکتر اورژانس نفهیده و یه چیزی تشخیص داده. آخه آدم سالم، جوون مگه سکته میکنه؟!»
میگن تن ماهی مسموم خورده، میگن اکسیژن به مغزش نرسیده، میگن سر شب که داشته برمیگشته خونه دعواش شده، خیلی چیزا میگن و ما اینجا فقط امیدوارم که همه حرف مفت زده باشن.
من هنوزم توی قرنطینهام. شاید اگر خرج زندگی روی دوشم بود باید مثل خیلی از مردم بیخیال قرنطینه میرفتم بیرون. باید اهمیت نمیدادم به اینکه درآوردن دو قرون پول ارزش کرونا گرفتن گرفتن رو داره یا نه.
گفتم قرون؟ صبح داشتیم صبحانه میخوردیم که مامان پرسید «حالا یه میلیون چقدر میشه؟» من گفتم «۱۰۰ تومن». بابا داشت حساب میکرد. حالا خوبه ما مجموع داراییهای خانواده ما به ۱۰۰ میلیون نمیرسه واگرنه ماشین حساب لازمش میشد.
جمهوری اسلامی میخواد چهار تا صفر رو از واحد پولی حذف کنه و قراره به جای ریال از تومان استفاده بشه و خرده تومان هم میشه قرآن!
دقیقا شبیه اواخر دوره احمدشاه قاجار. بقیه چیزهای این روزهامون هم مثل همون موقع شده. اون موقع هم وبا، جزام و خوره بالا گرفته بود، حکومت مرکزی ضعیف و فاسد بود و دستگاه قضا به ارابه مرگ تبدیل شده بود.
اما تنها تفاوت اینه که ما الان شبکههای اجتماعی رو داریم که دسته جمعی نگران بشیم و به کنج قرنطینه پناه ببریم و هنوز کورسوی امیدی برای آینده داشته باشیم.