بابام علاقه خاصی به باقالی داره. امروز با یک کیسه پر از باقالی اومد خونه. مامان حسابی حرصش دراومده بود. مجبورش کرد همون جا بشینه دم در و تمام باقالیها رو پاک کنه.
طبق معمول داره اخبار پخش میشه. میگه امسال پاییز که کرونا و آنفلوانزا با هم مخلوط بشن، نمیشه تشخیص داد که کی چه مرضی داره، از اونجایی که فعلا از واکسن و داروی کرونا هم خبری نیست پس لطفا برای مردن آماده باشید.
مامان خودشو با یه کیک جدید مشغول میکنه. «این یکی خیلی پف میکنه! هر کسی درست کرده راضی بوده، پایه کیک تولد همینه. اگه این خوب بشه، دیگه هفتهای یه بار کیک درست میکنم.»
خب راست میگفت، این کیک اسفنجی آخری از همه قبلیها بهتر شد. من که خوشم اومد البته بابا و عماد کماکان غر زدن.
دیروز به هوای اینکه میخوام شلوارمو بدم خشکشویی، آماده شدم برم بیرون که دیدم بابا زودتر شلوار رو برده. گفتم «من نمیدونم باید برم بیرون، به هر حال لباس پوشیدم». یه کمی شکلات و یه بسته قهوه خریدم و برگشتم. دم در مامان دوباره حساس شد که چرا رعایت نمیکنم، چرا دستکش نپوشیدم و از این حرفا.
اعصابم خورد شد، با صدایی که از پشت ماسک درست شنیده نمیشد گفتم «ببین من حوصله ندارم از این به بعد هر وقت از بیرون میام بخوای اینجوری کنیا». فقط بهم زل زد.
واقعا نمیشه این طوری رفتار کرد. کرونا رو دعوت نکردیم حالا هم که اومده و معلوم نیست کی میخواد بره.