«کیسه پرتقال را توی دلم گرفته بودم، وقت نبود باید خیلی سریع یکی از این آبمیوه گیریهای دستی میخریدم، برنامههای زیادی تا آخر شب داشتم.»
– این من بودم در دو ماه پیش
«از کجاش شروع کنم؟ کار تیمی بهتر نیست؟! امیدوارم به هدف برسم و این پسره اذیت نکنه، باید زود برگردم جردن.»
– این کرونا بود، دقیقا همون دو ماه پیش، همون روز، همون لحظه!
دو ماه پیش در جردن یا شاید همون حوالی با هم آشنا شدیم. از همون لحظه اول معلوم شد که هیچ تفاهمی نداریم.
بنابراین تصمیم گرفتم با آب پرتقال و آبجوش درمانی و دمنوش راضیش کنم، منو ترک کنه بره.
اونم زیاد از من خوشش نمیاومد، دوست داشت زودتر یه اسنپ به مقصد بهشت زهرا برام بگیره و خودش برگرده جردن!
خلاصه به سبک آقا و خانم اسمیت که همدیگر رو هم میخواستن و هم نمیخواستن، شروع کردیم به نقشه کشیدن.
من با دمنوش آویشن، آب پرتقال (هنوز هویج کشف نشده بود!) و دستگاه بخور وارد عملیات شدم، اون با تب و لرز شروع کرد.
ظاهرا از تجربه دوستاش تو کرونا پارتیهای جردن به خوبی استفاده کرده بود. یه کاری کرد که هی برم دستشویی!
من کم آورده بودم تا اینکه نیروی کمکی وارد میدون شد و سوپ فرستاد.
برای یه روز آتش بس کردیم تا اینکه دکتر حدس زد که احتمالا ریه من ۵ درصد درگیر شده. مدل دکتر اینجوری بود که امون نمیداد.
این شد که هر چی دارو بود برام نوشت و گل سر سبد داروها هم جناب رمدسیویر بود!
از اون طرف کرونا درجه تب رو آورده بود پایین و احتمالا خبر تزریق رمدسیویر جبهه دشمن رو هراسان کرده بود!
بنابراین رفتن سراغ پلن بی.
یه جوری منو بیحال کردن که نتونم از خونه برم بیرون. صدامم که به زور شنیده میشد.
باید حداقل یه چای و بیسکوییت میخوردم که انرژی داشته باشم. اینجا بود که فرماندهشون دستور حمله به عصب چشایی رو صادر کرد.
صبح روز بعد که عصرش باید برای تزریق میرفتم، اصلا مزه چای رو نمیفهمیدم، بهتره بگم مفهوم خوشمزگی از ذهنم پریده بود.
به هر حال باز با کمک نیروی پشتیبانی سه تا رمدیسیور زدم. هنوز سه تای دیگه مونده بود.
اینجا بود که کرونا تصمیم گرفت از تاکتیک لیختناشتاین استفاده کنه؛ که همون لخته کردن خون بیماره.
البته منم با یه قرص آکسابین تا میتونستم نیروهای دشمن رو شل کردم و البته رگهای خودم رو گشاد.این جنگ چریکی و کاملا نامنظم! تا ۱۰ روز ادامه داشت.
صبح روز یازدهم که جلوی آینه داشتم صورتمو میشستم دیدم چشمام خیلی سفیدتر شده! حدس زدم که احتمالا دشمن شکست رو قبول کرده و داره پرچم نشون میده.
دیگه از روز پانزدهم آتش کامل بس بین ما بر قرار شد. نمیدونم برگشته جردن یا نه، ولی من که مجبور بودم برگردم.
الان یک ماه از جنگ ما گذشته. من خیلی بهترم ولی خب مثل شهرهای جنگزده. هر چند روز یکبار ممکنه دیواری بریزه یا یه جایی مین منفجر بشه.