«ماشین موزر باباجون توی کشو سومی است، بیارش، من خودم بهت یاد میدم چه جوری بزنی.» امروز بابا عماد را مجبور کرد موهایش را کوتاه کند. محصول نهایی خیلی هم بد نشده، به نظر میرسد عماد استعداد تبدیل شدن به استاد سلمانی را داشته باشد. البته قرار بود کله من هم مورد عنایت قرار بگیرد!
امروز نهار با همت مامان غذای محترمی داشتیم از خطه شیراز. حضرت کلمپلو با جناب سالاد شیرازی. انصافا یک غذای مجلسی و چشمنواز است فقط کمی پر سر و صداست و باعث میشود آدم در روزهای قرنطینه قدری معذب شود.
تلویزیون روشن است و بیانات ضحاک در حالت خواب و بیداری هم وارد گوشم میشود. تلفات کرونا را با جنگ جهانی دوم و حمله شیمیایی به ایران مقایسه میکند، از موفقیت رعایا (همان مردم ایران) در مبارزه با کرونا حرف میزند و لابد میخواهد در انتها از اینکه چندرغاز از صندوق توسعه ملی جلویمان پرتاب کرده به خودش ببالد.
درد گردن رسیده به سرم. دست و پاهایم سست شده و دارم دعا میکنم که در این روزهای بدون قرنطینه که بیمارستان رفتن مثل رد شدن از حلقه آتشین در سیرک شده سرما نخورده باشم. البته شاید هم درد روماتیسم باشد. این را یکی از دکترها در واتساپ به من گفت و من هنوز منتظر نظر دکتر قدیمی هستم.
حرف از واتساپ شد، امشب مونا پیام داد. مونا همکار سابقم میخواست درباره ماجراجوییهای دامادشان با من مشورت کند. ظاهرا دامادشان میخواهد رمزارز بخرد و وارد این بیزنس جدید شود.
اگر خدا اهل گریه باشد، آسمان تهران دو روز است که میبارد. اما بابا نگران است نمدادگی سقف بزرگتر شود. من اما میگویم بگذارید نیمه پر لیوان را ببینیم، تا میتوانیم از بوی این خاک نم خورده استشمام کنیم.