امروز میخواستم مثلا شیرینی دانمارکی درست کنم. خمیرش خراب شد، چسیبده بود به ته ظرف و به غایت مزخرف شده بود. با این حال مامان حاضر نشد از خیر خمیر بگذرد. خمیر را گذاشته روی شوفاژ و امیدوار است که بالاخره یک جور شیرینی یا نان از این خمیر بگیرد.
تهران دوباره باران میآید و سقف نمداده اتاق باز دارد چشمک میزند. البته ظاهرا کارگرهای ساختمان کناری بعد از تشر چند روز پیش بابا تمهیداتی اندیشدهاند.
عماد همچنان مشغول یادگیری نرمافزار افال استودیو است و میگوید تا حالا چند تا آهنگ کوتاه هم ساخته است. داشتم به این فکر میکردم که اگر قرار شد یک پادکست جدید بسازم، قسمت اینترو را بدهم عماد بسازد.
بابا هم چندان امیدی به درست شدن شیرینیها ندارد. او میگوید «دانمارکی توی خونه! اصلا امکان نداره. پسره تو کارگاه کلی کره روی هر لایه خمیر میمالید و هفتاد بار این خمیر رو پهن میکرد و دوباره جمع میکرد.» من جواب میدهم «این دانمارکی خانگی است» و توی دلم میگویم «بله این کارا به ما نیومده».
امروز یک اتفاق جالب دیگر هم داشتیم و آن جوشاندن ماسک N95 بود. ما قشنگ داریم برمیگردیم به همان زمانی که بچه مدرسهایها هر روز صبح قبل از اینکه بروند سر کلاس باید لوحه فلزی را میشستند که برای مشق روز جدید آماده باشد.